شنبه 89 آبان 15 , ساعت 10:1 عصر
بی مقدمه بگویم که روز عجیبی پشت سر گذاشته ام
بد بیاری پشت بد بیاری!
امروز به هر کوچه ای قدم گذاشتم بن بست بود
تند بادی، همه گلدان های خاطره را شکست.
دلم ترک برداشت
اولین اشک که بر ، نامه ام چکید، قلمم خون گریه کرد و موجی از «آه» به راه افتاد
کم کم دارم فکر می کنم همه چیز در هق هق شبانه خلاصه می شود
و لرزش شانه هایی که زیر بار منطق ماه کم می آورند
تنها نام «تو» می تواند تسلای این دل پر تلاطم باشد
مرا ببخش اگر بغض نگاهم را به طرف تو نشانه رفتم
مرا ببخش اگر بر گونه های تابستانی ات جاری شدم
با مرام ترین!
چشم های من به ندیدن عادت نکرده اند
از فاصله ها بیزارم
نیم نگاهی برایم بفرست تا آواز قناری بی جفت، در رگ های این درخت پیر جریان یابد
امشب که به خواب هایم قدم می گذاری
بر کابوس تنهایی ام کبریت بکش!
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]